امروز که از محبس عشق آزادم گوشی نبود که نشنود فریادم
محبوس بدم در قفس عشوه ی یار امروز فراغ من مبارک بادم
*****
بر قله ی بی کسی اگر بنشستن شاید ، چو پسش به آسمان پیوستن
تنهایی و غربت سبکبالان به تا دل به وفای بی وفایان بستن
*****
افسوس ندانسته گرفتار شدم یک لحظه ورا دیدم و بیمار شدم
من خفته بدم به ناز در بستر عشق کاووس من آخر شد و بیدار شدم
*****
معشوقه ی فانی چه نصیبی دارد؟ دل می برد و دل به تو می نسپارد
یا جان طلبد در عوض ناز رخش یا دست خود از عشق تو بر می دارد
*****
از فراق یار ارچه بسی نالیدم با قرب دلم به قلب او، بالیدم
ناپاکی قلب او نمی دانستم ناخواسته دل به قلبش آلاییدم
*****
آنان که گرفتار رخ یار شدند از سحر لبش مخبر اسرار شدند
افسونگر دل ها چو همه رسوا کرد از عشق رمیدند و چه بیزار شدند
*****
دلداده نشو تا که ندادندت دل این گونه کن افسون سواحر باطل
فرهاد نشو تا که نشد او شیرین مجنون نشد الا بر لیلی ، عاقل
*****
افسون سخن گر اینچنین باب شود سنگ آب شود، روی، زر ناب شود
دندان و لب و زبان چو انباز شوند جادو کند و غلامک ارباب شود
*****
یا رب کرمی کردی و غربت دادی شکر تو کنم شبانه در این وادی
گم می نشود رهگذر اندر ره خود مقصد چو تویی و هم تویی ام ، هادی
( رهگذر )