سلام
خداحافظ
برو من با دعايم جاده اي از نور مي سازم
و اشكم ساربان راه خواهد شد
دريغ از قطره ي اشكي كه در عمق نگاهت خنده ها مي زد
و گلبرگ لبانت از نسيم درد مي لرزيد
نفرين بر زمين ... بر زمان ... بر لحظه ها ...
بر لب هاي تو ورد وداع آخرين ، با نغمه هاي درد جاري شد ...
خدا حافظ ...
غباري در فضا پيچيد و من تنها ز پشت پرده هاي اشك خواندم ورد آخر را ... خداحافظ ...
دريغا ميروي زين شهر و من تنها به درد خويش مي سوزم
نه مي كوبد كسي بر در ، نه مي خواند مرا با نام ، نه مي آيد دگر مرغي كه چيند دانه اي از بام
و جودم را تهي از خويش مي بينم
و تو اي عطر هستي زاي گل هاي خيال من ، درون هستي گل هاي ديگر عطر مي ريزي
دگر اين شهر خاموش تهي ، چون آسمان رفته خورشيدي است
نمي بارد دگر باران مهرت بر سر اين دشت ،
نمي ريزد دگر عطر نگاهت در فضاي شهر ...
خداحافظ ....
حالامتوجه شديدكه چرا براي نوشتن اين شعر نياز بود كه شما را بشناسم ؟ راستش ترسيدم خداي نا كرده يه سوال هايي براتو ن پيش بياد ، در حالي كه فقط يه شعره و بس ...
ببخشيد كه ذهنت تون را مغشوش كردم .
يا علي